بابانول



اصرار پسر، اون رُ به خودش آورد. گفت: «من بابانوئل‌م. مثل شما نیستم. واسه همین مثل شما هم زندگی نمی‌کنم. من هر سال همین موقع هستم، همه جا هستم، به همه سر می‌زنم، و بعدش دیگه نیستم. تعریف‌ش به همین سادگیه، فقط با شما فرق دارم وگرنه مورد خاصی نیست.» فکر کرد شاید حق انتخاب هم نداشته / شاید هم داشته، اما به هر حال اون بابانوئل شده. از رسم و رسوم انسان‌های عادی خیلی چیزها بلد بود، معنی خیلی از برخوردها رُ می‌فهمید، اما هیچ وقت نخواسته بود مثل اونا بشه. از پسرک خواست اون حرف بزنه؛ «از دنیای خودت بگو..»

«زندگی ما که معنی خاصی نداره. اتفاق زیاد میوفته، مردم زیاد تجربه می‌کنن، اما اکثراً شبیه به هم هستن. یه سری قانون می‌ذارن، یه سری هم مجبورن به زور عمل کنن. یه سری به ستاره‌ها نگاه می‌کنن، یه سری به نور چراغ‌ها. هستن گروهی که با خودشون حرف می‌زنن، و همین طور آدمایی که اصلاً حرف نمی‌زنن. البته جامعه قانون داره، از بیرون نظم و ترتیب داره، همه چیز رو حساب و کتابه، اما زندگی چیز سخت و پیچیده‌ای هم نیست؛ هر کسی هر کاری بخواد انجام میده، اولش توسری می‌خورن، بعد به بقیه توسری می‌زنن. قانون جنگله. فقط به جای حیوون‌ها آدمای مختلف هستن. یه جای دنیا کشورها به جون همدیگه میوفتن، یه جای دیگه فامیل و همسایه‌ها با هم دشمنی دارن.

«همه چیز هست، رنگ، زندگی، شادی، آرامش، اما در عمل خیلی نیست. انسان‌ها خوب خودشون رُ با همه چیز وفق دادن. بالاخره این همه آدم، باید به کاری مشغول باشن. همه سرگرم شدن؛ مهم نیست چی، فقط سرگرم شدن. دو طبقه هستن که اجازه نداریم در موردش حرف بزنیم: یکی گرسنه‌ها، اون یکی هم رئیس دزدها، باقی از مردم عادی محسوب میشن؛ هر چیزی بخوای میشه درموردشون گفت؛ دروغ، شایعه، افترا و غیبت ساده‌ترین‌ش هست.

«ولی اگه خواستی مثل ما بشی اصلاً نگران نباش، تو دو سه روز همه‌ش رُ یاد می‌گیری. بعد از یه مدت همه چیز رُ می‌شناسی و البته به چیزی هم دل خوش نمی‌کنی. بعد به یاد می‌آری هر سال همین موقع‌ها، پیرمردی با لباس قرمز و ریش‌های سفید میاد، به ما میگه هدیه آوردم، به بزرگ‌ترها وعده‌ی صلح و آرامش رُ میده. اما همه‌ی اینا، از فردا صبح‌ش که پیرمرد میره، مثل آدم برفی، کم‌کم زیر نور آفتاب آب میشه، نیست میشه. و دوباره همون زندگی و همون اتفاق‌ها..»

بابانوئل هیچ وقت انقدر فکر نکرده بود، تازه فهمید چرا پسرک هیچ آرزویی نداشت. خیلی به سال نو نمونده بود و باد خبر از نزدیک شدن کالسکه می‌داد؛ وقت رفتن فرارسیده بود. قبل از خداحافظی، چوب جادویی رُ به پسرک داد تا با اون در خاکِ پای درخت‌های کنار خیابون به سنگ بازی‌ش ادامه بده، و تصمیم گرفت دیگه هیچ وقت به این صورت به زمین برنگرده. از اون روزه که هر سال، در این روز، بعضی از مردم ادای بابانوئل رُ در میارن، اما هیچ کس دیگه بابانوئل رُ ندید...

لینک


? نویسنده: نگار

نوشته های دیگران
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

کمپ اختصاصی مصطفی زمانی
« مصطفی زمانی» بازیگرنقش جوانی حضرت یوسف
زندگینامه و عکس های مصطفی زمانی
حدیث فولاد دبیوگرافی حدیث فولادوند:
[عناوین آرشیوشده]

منوى اصلى
آرشیو یادداشت ها
اوقات شرعی
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
آمار وبلاگ
لوگوی دوستان
خبرنامه ی وبلاگ