سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بابانول

  

اندیشه های مسمومی که امروز در تمام تار و پود ذهنم جای گرفته است مرا به کجا خواهد برد. خسته ام از زیستن و دل تنگ از فلاکتی که پایانی ندارد. به کجا باید گریخت و از کدامین سمت نغمه شاد یک زندگی مسالمت آمیز به گوشم خواهد رسید. در عبور تمام لحضه های تلخ آن چه باقی می ماند خاطراتی تلخ تر است که تا مغز استخوان را می سوزاند و زندگی را کدرتر و دل تنگ تر جلوه می دهد.

ای کاش می توانستم به وسعت درد مردمم اشک هایم را بر روی برف و یخ خانه های بی پدری که حتی دستی نیست تا نوازششان کند می ریختم شاید اندکی گرما می توانست کودکان فراموش شده در این خانه ها را گرم کند.

و آن گاه که بشر از زیستن نا امید می شود و دردها امان از کفش می رباید خداوند آن چنان زمین را فریبنده و زیبا زینت می کند که حتی بر لبان خشک و ترک خورده پا برهنگان لبخند می آورد و برق امید را در نگاه شان تداوم می بخشد.

و ریزش دانه های سفید برف جادویی است که بدون شک کسی را تاب مقاومت در برابر آن نیست و براستی کیست که بگوید برف و زمینی که پوشیده از نهایت سفیدی و پاکی شده، زیبا نیست؟ کیست که بگوید می شود زمین را لطیف تر و معصوم تر از یک روز برفی یافت؟ باران می بارد، می شوید و پاک می کند اما در حال باریدن و شستن، آلودگی ها که سرازیر می شود و جریان می یابد به ما نشان می دهد که چقدر محیطی که در آن نفس می کشیم متعفن و آلوده است و باران با فروریختن هر قطره اش به ما می گوید که ای بشر اگر من نباشم چه خواهد شد؟

اما دانه های سفید برف رقص کنان می آید و بر زمین می نشیند و صورت خسته و تکیده این کره سرشار از سیاهی را برای لحظاتی هم که شده پاک پاک به تصویر می کشد، بی صدا، آرام و آهسته بر بام ما می نشیند و بر تمام سیاهی ها و آلودگی ها دامن سفید و پاک خود را می گسترد تا مبادا بشر شرمنده شود از آن چه که کرده و از آن چه که بر سر خود و زمین آورده است.

برف می خواهد برای همیشه بماند و بر تمام نابرابری ها و رنگ ها سایه افکند. تا سیاه و سفید و زشت و زیبا همه و همه یکسان به نظر آید، یک دست سفید، با طراوت و زیبا! اما افسوس که ما به آلودگی خو گرفته ایم و نفس های آلوده ما از دیدن این پاکی و لطافت به تنگی می افتد و وجدان های خفته را می آزارد و می خواهیم زمستان هر چه زود تر به پایان برسد و برف ها آب شود و آب ها هم به جویبارها بریزند و در زمین فرو روند و ما هم به روزمرگی های خود بپردازیم.

برف بر روی بام ها می نشیند و از کلکین خانه ها درون شان را نظاره می کند و از وقاحت آدم ها به تنگ می آید و آلودگی ها شان روز به روز گسترده تر و آزار دهنده تر می شود او می خواهد بازگردد و بشر را تنها بگذارد همان گونه که مسیح روزگاری در فصلی سرد و شاید در روزی برفی به دنیا آمد تا با نفس مسیحایی خود بتواند بشر را از آلودگی ها پاک کند. اما در نهایت دل تنگ از تمام پرده دری ها به صلیب کشیده شد و به آسمان ها پرواز کرد همان گونه که دانه های برف با عشق و مهری عجیب به سمت زمین پر می کشند و خسته از تماشای این همه رذالت و آلودگی باز می گردند.

و برفی که امسال خواهد بارید و برفی که در حال باریدن است امروز تضاد هایی رقت انگیز را مشاهده خواهد کرد. در گوشه ای از دنیا عید کریسمس است و درختان کاج را آزین می بندند و خانه های گرم و لباس های لوکس و گرم، هرگز نخواهد گذاشت که سرما کودکان شان را آزار دهد و جشن هایی که در راه است و پای کوبی که صدایش هر خفته ای را بیدار خواهد ساخت، شعف کریسمس 2009 را صد چندان می سازد.

کودکان رفاه و سرمایه داری بی خبر از این که لبخند هاشان به قیمت اشک های هزاران کودک دیگر مثل کودکان غزه و افغانستان و نقاط تاریک و به فراموشی سپرده شده، به دست آمده، معصومانه می خندند و آدمک برفی های مضحکی می سازند که نگاه شان سرشار از شیطنت و ملاحت است.

ای کاش بشر تا این حد خود خواه نمی بود و روشنایی و نور را فقط برای خود نمی خواست، ای کاش انسان امروز قدرت درک دردهای دیگران را پیدا می کرد و از زخم زدن و درد دادن توبه می کرد و باری دیگر جنایتی را رقم نمی زد به بهانه این که بهشت از پیش برای او مهیا شده و خداوند در قالب مسیح تجسم پیدا کرده و برای پاک شدن گناه انسان به صلیب کشیده شد، خون خود را ریخت تا بشر این نازپرورده موجود، به رستگاری ابدی برسد و این سرآغاز تراژیدی انسان افزون خواهی شده که برای رفاه و آسایش از خون ریختن و زخم زدن و سوزاندن ابایی ندارد! ای کاش مسیح امروز در میان ما می بود و با دم مسیحایی اش، زخم های ناسوری را که روان کودکان معصوم سرزمین های اشغالی و هر سرزمین دیگر را که به ناحق به استعمار در آمده است شفا می داد و میان زشت و زیبا داوری می کرد.

ای کاش امسال با فرو ریختن هر دانه برف بر روی کشور هایی که نعمت و برکت خداوندی شامل حال شان شده و حاصل خیز ترین و زیبا ترین قسمت های زمین را در اختیار دارند، محبتی الهی و نغمه ای لطیف و دل انگیز از انسان دوستی گره می خورد و بر بام خانه ها می نشست و آن ها چشم های خسته و رنجوری را که از کریسمس و شادی آن فقط حسرت و آه و سرما را لمس کرده اند به درون خانه دل خود می آوردند و زخم ها و اشک ها شان را از خود می ساختند و هرگز برای رفاه خود به قربانی لبخند های دیگران و به صلیب کشیدن شادی های دیگران اقدام نمی کردند.

ای کاش بابا نوئل به خانه تمام کودکان فقر و جنگ و ترس و ناامیدی سر می زد و در کفش های کهنه و پر وصله آن ها، لبخند های گم شده شان را می آورد هر چند که بسیاری از کودکان دنیا مثل شمار زیادی از کودکان افغانستان حتی پاپوشی برای دریافت این هدیه ها ندارند!!

ای کاش مسیح می آمد و یک بار دیگر زمین را شفا می داد اما این بار نه از طاعون و وبا و یا زخم هایی که جزامیان را به فراموش خانه ها رانده بود بلکه برای شفای قلب های بیمارانی که امروز برای سود و نفع بیشتر آن چنان حریص و درنده خو شده اند که جمجمه های کوچک و معصوم کودکان بی گناه هم راضی شان نمی کند و زمین را در هاله ای از کینه توزی و بی ثباتی و ناامنی غرق کرده اند.

کودکان آن سوی کره زمین دراین شب ها با هیجان به خواب می روند و با دیدن درخشش درخت های کاج که به زیبایی تزئین شده است زندگی را زیبا و سال نو را زیباتر می بینند و در انتظار آمدن بابا نوئل در رختخواب های نرم و گرم شان به خوابی عمیق و رؤیایی فرو می روند اما افسوس که کریسمس برای کودکان سرزمین های درد و خون، جز گرسنگی و سرما پیامی ندارد و رختخواب های نمناک و سرد آن ها خواب را از چشم هاشان ربوده است و ترس و وحشت و انفجار و بوی باروت فرداهایی تلخ و مصیبت بار را تصویر می کند، ولی همین کودکان آن قدر بزرگوار و مهربان هستند و مسیح را دوست دارند که بگویند کریسمس مبارک!!



   
 

 

 

 




? نویسنده: نگار

نوشته های دیگران

داستان کوتاه انگلیسی


روزی‌ روزگاری‌ در شهری‌ کوچک‌ مردی‌ زندگی‌ می‌کرد به‌ نام‌ آقای‌ آرمسترانگ‌ که‌ کارمند اداره‌ پست‌ همان‌ شهر بود. آقای‌ آرمسترانگ‌ مسئول‌ نامه‌های‌ ناشناس‌ بود. نامه‌های‌ ناشناس‌ نامه‌هایی‌ بودند که‌ آدرس‌ آنان‌ ناخوانا یا ناشناس‌ یا ناقص‌ بود و کسی‌ از آدرس‌  آنان‌ سر در نمی‌آورد.  به‌ همین‌ دلیل‌ آقای‌ آرمسترانگ‌ را متخصص‌ نامه‌های‌ بی‌کس‌ و کار و ناشناس‌ لقب‌ داده‌ بودند.
آقای‌ آرمسترانگ‌ با همسر، دختر کوچک‌ و پسر لاغرمردنی‌اش‌ در یک‌ خانه‌‌ی قدیمی‌ زندگی‌ می‌کردند. او عادت‌ داشت‌ همیشه‌ پس‌ از شام‌ پیپ‌ خود را روشن‌ بکند و برای‌ بچه‌هایش‌ درباره‌ ماجرای‌ نامه‌هایی‌ بگوید که‌ آدرس‌شان‌ را کشف‌ کرده‌ بود. هرچه‌ باشد او خود را کارآگاه‌ اداره‌شان‌ می‌دانست، چون‌ همیشه‌ مشغول‌ کشف‌ رمز نامه‌ای‌ بی‌آدرس‌ بود.
سرتان‌ را درد نیاورم، تا آن‌ زمان‌ هیچ‌ ابری‌ افق‌ زندگی‌ کوچک‌ و ساده‌ او را تیره‌ و تار نکرده‌ بود تا این‌که‌ یک‌ روز پسر کوچکش‌ بی‌مقدمه‌ سخت‌ بیمار شد و دو روز بعد در گذشت.
ضربه‌ای‌ که‌ مرگ‌ ناگهانی‌ پسرش‌ به‌ آقای‌ آرمسترانگ‌ وارد آورد چنان‌ بود که‌ گویی‌ او از اولش‌ هم‌ آدمی‌ افسرده‌ و غمگین‌ بوده‌ است. همسر و دختر کوچک‌ آرمسترانگ‌ هرطور بود با این‌ ضایعه‌ کنار آمدند اما دیگر زندگی‌ آنان‌ شادی‌ و نشاط‌ گذشته‌ را باز نیافت.
آقای‌ آرمسترانگ‌ هر روز صبح‌ که‌ از خواب‌ بلند می‌شد مثل‌ آدم‌های‌ مسخ‌ شده‌ همان‌‌طور گیج‌ و منگ‌ سرکارش‌ می‌رفت‌ و آن‌جا هم‌ تا کسی‌ از او چیزی‌ نمی‌پرسید، کلمه‌ای‌ حرف‌ نمی‌زد. ناهارش‌ را در تنهایی‌ می‌خورد و شامگاه‌ به‌ خانه‌ باز می‌گشت.
سرشام‌ هم‌ چون‌ مجسمه‌ای‌ سرد و ساکت‌ بود. پس‌ از شام‌ دیگر نه‌ پیپش‌ را چاق‌ می‌کرد و نه‌ قصه‌ای‌ می‌گفت، بلکه‌ بی‌درنگ‌ می‌رفت‌ و می‌خوابید.
همسرش‌ متوجه‌ شده‌ بود که‌ شوهرش‌ خوابش‌ نمی‌برد بلکه‌ تا صبح‌ به‌ سقف‌ اتاق‌ خیره‌ می‌شود. بنابراین‌ مرتب‌ به‌ او می‌گفت: "غم‌ بچه‌ را فراموش‌ کن، آخه‌ این‌ همه‌ ناراحتی‌ نه‌ دردی‌ از تو دوا می‌کند و نه‌ از ما."
ولی‌ گوش‌ شوهرش‌ به‌ این‌ حرف‌ها بدهکار نبود و هر روز بیشتر از روز پیش‌ از خود ناراحتی‌ نشان‌ می‌داد. تا این‌که‌ یک‌ روز بعد از ظهر یا بهتر بگویم‌ درست‌ یک‌ روز قبل‌ از کریسمس‌ آقای‌ آرمسترانگ‌ در اداره‌ پشت‌ میزش‌ نشسته‌ بود و کوهی‌ از نامه‌های‌ عجیب‌ و غریب‌ را که‌ آدرس‌شان‌ گنگ‌ بود زیر و رو می‌کرد. با فرا رسیدن‌ سال‌ نو انبوه‌ نامه‌های‌ عجیب‌ و غریب‌ روی‌ سرش‌ ریخته‌ بود و او هم‌ کسل‌ و بی‌حوصله‌ سرسری‌ نامه‌ها را نگاهی‌ می‌انداخت، تا این‌که‌ چشمش‌ به‌ نامه‌ای‌ افتاد که‌ آدرس‌ فرستنده‌ نداشت، آدرس‌ گیرنده‌ هم‌ خیلی‌ مسخره‌ به‌ نظر می‌رسید. پشت‌ پاکت‌ با خطی‌ بچه‌گانه‌ فقط‌ این‌ عبارت‌ نوشته‌ شده‌ بود: "قطب‌ شمال‌. بابانوئل" آقای‌ آرمسترانگ‌ ابتدا خواست‌ نامه‌ را دور بیاندازد اما از سر کنجکاوی‌ نامه‌ را باز کرد تا شاید از متن‌ نامه‌ بتواند آدرس‌ گیرنده‌ یا فرستنده‌ را کشف‌ کند.
متن‌ نامه‌ بابانوئل‌ از این‌ قرار بود:
بابانوئل‌ عزیزم!
امسال‌ من‌ و پدر و مادرم‌ خیلی‌ غمگین‌ هستیم، داداش‌ کوچولویم‌ تابستان‌ گذشته‌ رفت‌ به‌ بهشت. من‌ از تو نمی‌خواهم‌ برایم‌ هدیه‌ای‌ بیاوری. فقط‌ تنها چیزی‌ که‌ می‌خواهم‌ این‌ است‌ که‌ اسباب‌بازی‌های‌ داداشم‌ را برایش‌ ببری‌ و بهش‌ بدهی‌ تا با آن‌ها بازی‌ کند. من‌ آن‌ها را توی‌ آشپزخانه‌مان‌ کنار لوله‌ بخاری‌ گذاشته‌ام. اسب‌ کوچولو و قطارش‌ همان‌‌جا است. آخر بدون‌ اسب‌ توی‌ بهشت‌ حوصله‌اش‌ سر می‌رود. حتماً‌ اسب‌ و قطارش‌ را پهلویش‌ ببر تا آن‌جا تنها نباشد و دلش‌ نگیرد. آخر او اسبش‌ را خیلی‌ دوست‌ داشت.
خواهش‌ می‌کنم‌ به‌ جای‌ من‌ به‌ بابام‌ هدیه‌ای‌ بده. اگر می‌خواهی‌ به‌ بابام‌ هدیه‌ای‌ بدهی، کاری‌ کن‌ که‌ مثل‌ اولش‌ بشود، کاری‌ بکن‌ که‌ دوباره‌ پیپش‌ را چاق‌ کند و توی‌ آشپزخانه‌ دودش‌ را پف‌ کند وباز برای‌مان‌ از نامه‌های‌ بی‌نام‌ ونشان‌ قصه‌ تعریف‌ کند.
خواهش‌ می‌کنم‌ این‌ کار را بکن. من‌ خودم‌ یک‌ وقتی‌ شنیدم‌ که‌ به‌ مامانم‌ می‌گفت‌ فقط‌ ابدیت‌ می‌تواند این‌ غصه‌ را از دلش‌ در آورد. از تو می‌خواهم‌ یک‌ کمی‌ ابدیت‌ بهش‌ بدهی‌ تا غصه‌ از دلش‌ در بیاید. اگر این‌ کار را بکنی‌ من‌ هم‌ قول‌ می‌دهم‌ دختر کوچولوی‌ خوبی‌ بشوم.
 ‌امضا: دختر کوچولوی‌ تو
بله، آن‌ شب‌ آقای‌ آرمسترانگ‌ از خیابانهای‌ چراغانی‌شده‌ عبور کرد و زودتر از مواقع‌ دیگر به‌ خانه‌اش‌ رسید. پشت‌ در کمی‌ مکث‌ کرد و آن‌گاه‌ داخل‌ شد. پیپش‌ را روشن‌ کرد و وارد آشپزخانه‌ شد و پشت‌ میز نشست.
همسر و دخترش‌ منتظر او بودند. او هم‌ لبخندی‌ زد. درست‌ مثل‌ آن‌ وقت‌هایی‌ که‌ پسرش‌ نیز پهلوی‌شان‌ بود.
 


***
 
کارل‌ بردورف‌ نویسنده‌ی‌ معاصر انگلیسی‌‌زبان‌ به‌ سال ‌1927 در لندن‌ دیده‌ به‌ جهان‌ گشود. او نخست، نوشتن‌ را در حیطه‌ روزنامه‌نگاری‌ آزمود و به‌تدریج‌ به‌ نوشتن‌ داستان، مقاله، نقد و رمان‌ پرداخت.
از بردورف‌ آثار فراوانی‌ منتشر شده‌ است‌ که‌ عمدتاً‌ به‌ حوزه‌ ادبیات‌ داستانی‌ تعلق‌ دارند. وی‌ همچنین‌ صاحب‌ داستان‌های‌ فراوانی‌ برای‌ کودکان‌ و نوجوانان‌ است‌ و در این‌ زمینه‌ نویسنده‌ای‌ صاحب‌‌نام‌ قلمداد می‌شود.
در عمده‌ داستان‌های‌ این‌ نویسنده، نگاهی‌ انسانی‌ و احساساتی‌ لطیف‌ با خوش‌بینی‌ و امیدواری‌ در می‌آمیزد. گویا تاکنون‌ نمونه‌‌کاری‌ از بردورف‌ در فارسی‌ منتشر نشده‌ است‌ و احتمالاً‌ برای‌ خوانندگان‌ ایرانی‌ این‌ داستان‌ نخستین‌ معرفی‌ بردورف‌ به‌شمار می‌رود.
 

? نویسنده: نگار

نوشته های دیگران

? نویسنده: نگار

نوشته های دیگران
 
افسانه بابانوئل
 


اخیرا در شبکه دو بی بی سی فیلم مستندی رو تحت عنوان "چهره واقعی بابانوئل" نشون دادن که برای من که از بچگی عاشق بابانوئل بودم درهای یک دنیای جدیدی رو باز کرد. یک دنیای واقعی.

بابانوئل افسانه ای است که به یک قدیس در سده های اول میلادی برمی گرده. قدیسی که در زمان زندگیش با کارهای خیرش زبانزد همشهری هایش بوده و بعد به افسانه بابانوئل تبدیل می شه.

بابانوئل امروزی ما تغییر شکل یک اسقف متعصب از جنوب ترکیه بوده با دماغی شکسته و اعصابی ضعیف و دلی چون دریا. اسم این اسقف نیکولاس یا نیکولا بوده.

برگردیم به 1700 سال پیش. در ساحل جنوبی ترکیه امروز بقایای یک شهر باستانی هستش. شهری که به اسم مایرا که زادگاه بابانوئل ما، یعنی نیکولای قدیس بوده. در یک قسمت از این شهر خانه های غار مانند وجود داشته که از صخره ها تراشیده شده بودن و قسمت دیگرش خانه های سنگی. در این شهر رومی ها حکومت می کردن و مسیحیان رو که اون زمان یک فرقه مخفی بودن سرکوب می کردن. بابانوئلی که ما ازش حرف می زنیم و اینجا بهش سانتاکلاز میگن در اون شهر و در اون شرایط به دنیا م آد. فرانکو یک پژوهشگر ایتالیایی که رد پای بابانوئل رو دنبال کرده درباره این شهر میگه: این شهر باستانی سرشار از احساسات مذهبی مسیحیه. جایی که کارهای خیر نیکولا سر زبانها افتاد و بعدها به صورت مراسم کریسمس مثل کادو گذاشتن زیر درخت کاج رواج پیدا کرد. اینجا بود که 1700 سال پیش در دورافتاده ترین گوشه امپراتوری روم افسانه بابانوئل زاده شد.

نیکولا در همون خردسالی پدر و مادرش را از دست می ده و ثروت زیادی رو براش به ارث می ذارن. نیکولا در سنین بالاتر به یک روحانی خیرخواه شهرت پیدا می کنه. کارهای خیر نیکولا زبانزد مردم میشه. کارهای خیری که بعدا جزو رسم و رسوم کریسمس امروز می شه.
تاریخدانان معتقدند که رسم کادوهای کریسمس به یکی از کارهای خیر نیکولا مربوط می شه. نیکولای قدیس باخبر می شه پدر فقیری در شهرش می خواد از فرط تنگدستی دخترانش رو بفروشه. نیکولا شبانه و مخفیانه از خانه اون مرد کیسه سکه های طلا به داخل خونه می اندازه و فرار می کنه. شب سوم پدر فقیر کمین می شینه و نیکولا رو شناسایی می کنه و دستش رو می شه.

کم کم نیکولا از یک روحانی به یک اسقف و بعد در زمان خودش به یک قدیس نیکوکار مشهور می شه. ولی بر خلاف این نیکوکاریش و بر خلاف اونچه که در چهره بابانوئل امروزه دیده می شه، نیکولای قدیس یک مرد خوش اخلاق و خندان نبوده. از استخوانهایی که از نیکولا باقی مونده و امروز در زیارتگاهی در شهر باری در جنوب شرقی ایتالیا نگهداری می شه، آثار شکستگی روی صورتش دیده می شه که نشون می ده نیکولا در طول زندگیش دعواها و زدوخوردهای زیادی داشته.

در برنامه مستند شبکه 2 بی بی سی که درباره بازسازی چهره واقعی بابانوئل بود، جمجمه نیکولای قدیس بررسی شد. جمجمه ای که به همراه بقیه استخوان های بدنش در یک تابوت بزرگ سنگی قرار داره و هیچکس حق دیدن یا دست زدن به اون رو نداره. فقط 50 سال پیش اجازه داده شد که مورد تحقیق علمی قرار بگیره و الان فقط عکس و نقشه اندازه های اون در دست هست.

استخوان های نیکولای قدیس قرن سه میلادی که در طول تاریخ به شخصیت بابانوئل تبدیل شده بعد از مرگش در کلیسایی در شهر خودش پتارا نگهداری می شده و گفته می شه که از استخوان های اون چیزی شبیه به گلاب ساطع می شده. گلابی که کشیشان کلیسا در بطری های کوچک می ریختند و به زائران می فروختند. این استخوان ها در قرن 11 میلادی به وسیله ملوانان ایتالیایی دزدیده می شه و به کلیسا و زیارتگاه امروزیش در شهر باری آورده می شه. این استخوان ها هنوز اونجاست و هنوز تصور می شه که از خودشون مایعی معطر بیرون می دن.

فرانکو محقق ایتالیایی که داستان زندگی بابانوئل و در نتیجه نیکولای قدیس رو دنبال می کنه در اینباره می گه: من خوشحالم که استخوان های نیکولای قدیس تا امروز در ایتالیاست حداقل به کلی مفقود نشده ولی خوب در عین حال از اینکه این استخوانها از کلیسای اصلی اش به وسیله ملوانهای ایتالیا دزدیده شده شرمنده هستم. شاید اگر استخوان ها به ایتالیا آورده نمی شد هیچوقت افسانه بابانوئل متولد نمی شد و خیلی از رسم و رسوم های کلیسا به وجود نمی آمد.

یکی از رسوم امروزی کریسمس که به خاطر نقل و انتقال استخوان های نیکولا به ایتالیا باب شده، گذاشتن شیرینی یا کادو در جوراب های رنگی که معمولا به شومینه میخ می کنن یا به درخت کریسمس می بندند. در قرن 12 میلادی راهبه های فرانسوی بعد از رفتن به زیارتگاه باری تحت تاثیر این قدیس قرار می گیرند و به تقلید از اون میوه و خشکبار و آجیل در جوراب پر می کنند و شبانه در خانه فقیران می گذارند.

ولی چه شد چهره بابانوئل صدها سال بعد به شکل بابانوئل خندان با لباس قرمز درآمد و چرا روز تولد سنت نیکولا با کریسمس یکی شد؟

الیستر مک گراث از دانشگاه آکسفورد: پیروان آیین پروتستان که مخالف سرسخت خرافات مذهبی بودند، روی افسانه سازهایی که درباره نیکولای قدیس شده بود خیلی حساسیت به خرج دادند و جشن های مذهبی مربوط به این قدیس رو ممنوع کردند از جمله جشن 6 دسامبر که مربوط به نیکولای قدیس بود. ولی مردم آنقدر به نیکولا و افسانه بابانوئل علاقه پیدا کرده بودن که روز تولدش رو با روز تولد مسیح یکی کردن تا به اون بهانه جشن های مربوط به این قدیس همراه کریسمس برگزار بشه و از بین نره.

افسانه نیکولای قدیس به تدریج تغییر شکل داد و تصویری که ازش در نقاشی ها کشیده می شه دیگه از حالت یک قدیس خارج شد. در قرن 18 میلادی نیکولای قدیس رو به شکل یک کوتوله خندان نقاشی کردن و این شخصیت رو به شکل یک پیرمرد خندان ترسیم 19 نقاشی به اسم توماس نکست کرد و در قرن 20 شرکت نوشابه سازی کوکاکولا تصویر بابانوئل رو که دو قرن پیشتر نقاشی شده بود رو با تبلیغاتش جهانی کرد. ولی هنوز استخوان های نیکولای قدیس معجزه می کند و الان در کلیسای باری، شیلنگ باریکی به داخل حفره ای در تابوت سنگی نیکولا وارد شده و از اون قطره قطره مایعی به داخل یک بطری کوچک ریخته می شه.

دربرنامه مستند بی بی سی برای اولین بار بعد از 50 سال دوربین کوچکی رو وارد قبر کردن تا بتونن داخلش رو ببینن. فرانکو: استخوان ها کاملا سیاه شده و به خاطر رطوبت شدید، داخل تابوت سنگی داره پودر می شه. در قبر آب جمع شده و شاید تا 100 سال دیگه این استخوان ها کلا پودر بشه و از بین بره. این آخرین بازمانده بابانوئل است که به بشریت تعلق داره.

? نویسنده: نگار

نوشته های دیگران
یک کودک در نزد بابا نوئل در موبیل، آلاباما

بابانوئل یک شخصیت تاریخی و داستانی در فرهنگ عامیانه کشورهای غربی و مسیحی است. نام بابانوئل با جشن کریسمس آمیخته شده است. بابا نوئل عمدتاً یک پیرمرد چاق با ریش سفید بلند و لباس قرمز است که در روز کریسمس یا شب قبل از آن هدیه هایی را برای بچه ها می‌آورد  


   نامشناسی

بابانوئل که در زبان فارسی به کار برده می‌شود برگرفته از اصطلاح فرانسوی پاپانوئل Papa Noël و یا Père Noël (پدر نوئل) است. در بیشتر کشورهای دنیا نام انگلیسی - آمریکایی آن سانتا کلاوز Santa Claus استفاده می‌شود. سن نیکولاس، بابا کریسمس و کریس کرینگل دیگر نامهای آن است.

 ریشه تاریخی

بابا نوئل اشاره به نام یکی از کشیشان مسیحی به نام سن نیکولاس دارد که در قرن چهارم میلادی می زیست و از اهالی بیزانس و منطقه آناتولی در ترکیه فعلی بوده است. وی به خاطر کمک و دادن هدیه به فقرا شهرت داشت.جسد سنت نیکلا (نیکلاس) اکنون در کشور ترکیه در منطقه Demre (سواحل دریایی مدیترانه) مدفون است و به علت مومیایی شدن طبیعی (به علت سرما) هنوز قسمتهایی از آن سالم مانده است. دانشمندان در سال 2003 موفق به باز سازی صورت وی از روی استخوانها شدند و با کمال تعجب دریافتند که بابا نوئل واقعی رنگین پوست (پوستی به رنگ قهو ای روشن) بوده است.

‏تصویری از سنت «نیکلاس»-گراور چوب - قرن چهارم بعد از میلاد مسیح

[ویرایش] اعتقادات مسیحیان درباره بابا نوئل

مسیحیان اروپایی، امریکایی، برخی مسیحیان ارمنی و قسمتی از مسیحیان فارسی زبان، در شب کریسمس خود و کودکانشان را برای آمدن «بابا نوئل» آماده می نمایند. برخی از اعتقادات ایشان درباره بابا نوئل به شرح زیر است(البته پر واضح است که این باورها مختص کودکان مسیحی می‌باشد):

  • کودکان جورابهای خود را بر میخهایی در بالای تخت خوابشان می آویزند(این نیز از کارهای «نیکلاس» قدیس برداشت شده که جورابهای بچه ها را پر از هدایایش می‌کرد)
  • اعتقاد بر این است که بابا نوئل از «شومینه» وارد خانه می‌شود
  • خانه بابانوئل و کارخانه اسباب بازی سازی اش در قطب شمال قرار دارد
  • بابانوئل با نوعی سورتمه که چندین گوزن شمالی آن را می‌کشند به شهر های مختلف می‌رود. سورنمه ای که قادر به پرواز است.
  • بابا نوئل می‌داند که کدام بچه در طول سال خوب بوده و کدام بد؟ چون او با خداوند ارتباط دارد. و او فقط به بچه های خوب هدیه می‌دهد.
  • بابا نوئل و «مامان نوئل» در کارخانه شان در قطب شمال با همکاری کوتوله های پریزاد (Elf) هدایا را تولید می‌کنند.

? نویسنده: نگار

نوشته های دیگران
<      1   2   3      
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

کمپ اختصاصی مصطفی زمانی
« مصطفی زمانی» بازیگرنقش جوانی حضرت یوسف
زندگینامه و عکس های مصطفی زمانی
حدیث فولاد دبیوگرافی حدیث فولادوند:
[عناوین آرشیوشده]

منوى اصلى
آرشیو یادداشت ها
اوقات شرعی
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
آمار وبلاگ
لوگوی دوستان
خبرنامه ی وبلاگ